۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

پیام

بعضی از کلمه ها چقدر به گوش قشنگ میان
اینقدر قشنگ که حلقه های اشک رو مهمون خونه چشم می کنن.
پیام گفت حاضر شم بیاد دنبالم بریم خونشون_حاضر شو بیام دنبالت بربم خونه ی ما)
مرد کوچک خاطره های کودکی مشترک ما واسه خودش بزرگ مردی شده.
دیگه داره کم کم اماده میشه به رویاهای همراه و شریک زندگیش لباس واقعیت بپوشونه.
روزا چقدر زود می گذره
انگار همین دیروز بود .
یادش بخیر
خونمون درکه بود وقتی خیلی کوچک بودیم.مامانم واسه پیام شیر می آورد تو شیشه میداد دستش بخوره من یواشکی شیشه رو از دهنش می کشیدم پشت در اتاق درشو باز می کردم همه شیرشو می خورم شیشه خالیرو بر می گردونوم سر جاش ( اونزمان 4 سالم بود و شاید کمتر)و پیام همیشه گریه می کرد.
یه بارم حسابی مریض بود و مامان باید ازش پرستاری می کرد و من باید می رفتم داروهاشو می گرفتم بارون سختی می بارید و برقام رفته بود (شاید 8 سالم بود و جنگ بود)
تازه مشقاشم یواشکی می نوشتم (یه بار مامان متوجه شد و برای تنبیه مجبورم کرد کلی مشق جریمه بنویسم)
بدینسان برادر کوچولوی من دیگه واسه خودش مردی شده.
مردی با یه ماموریتی بزرگ
قهرمان داستانهای کودکیمان خانتان پر نور، سفرتان پربرکت و دلهاتان شاد باد.
امیدوارم زندگیت به سبزی چشمات باشه و روزیت به وسعت قلب دریائیت و آغوشت مامن آسودگیهای همسر نازنینت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر