۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

دور تند زندگی

چه زندگی غریبی شده .
من همیشه فکر می کردم هرکی خون شکرریز تو رگاش جاری باشه زندگیش می افته رو دور تند :دی
خانواده نوذر قاضیانی یه سور زد به شکرریزا و آنچنان حرفه ای بازی کردن که نفهمیدیم زمین کی خالی شد و مهیای سور.
القصه تا به خودم بجنبم دیدم ای دل غافل کمتر از یک ماه به عروسی برادر گرامی ام نمونده ( البته در این ساعت 16 روز و چند ساعت بیشتر باقی نمونده) و من هنوز حتی به این نتیجه نرسیدم که لباس چی بپوشم کادو چی بدم سر عقد خدایا پاتختی وااااااااای خیلی کار سختیه
مشکلات زندگی هر روز داره عدیده تر میشه
2 ماه پیش اومدن نشتن به صحبت که این دونا کبوتر عاشق ( کاسه ) باید کم کم برن زیر سقف خونه خودشون
گفتیم ان شا ... ( به سبک ایرانیهای اصیل )
اما هر چی فکر می کنم یادم نمیاد اعلام آمادگی کرده باشم که همین حالا برن به این سرعت
تا اونجا که حافظه یاری می کنه همیشه خانواده داماد می رفتن اعلام آمادگی می کردن که ما دیگه میخواهیم عروسمونو ببریم .ندیده بودم که خانواده عروس مهموناشونم دعوت کنن بعد به خانواده داماد اطلاع بدن ( الان دقیقا دارم نقش یه خواهر شوهر خوبو بازی می کنم)
خلاصه که تا الان مغزم مشغول پروسس مسایل اتفاق افتاده بود تازه تونسته درک کنه چی شده
آخرین راهی هم که به نظرم رسید این بود که یه یه ماهی متواری شم تا آبا از آسیاب بیفته
البته قبلش یه کم دعا می کنم شاید فرجی حاصل شه نشد دیگه یه چند صباحی مهمون یه بیابون خوش آب و هوا می شم
خدایا خودت این خانواده بی نظیرو نصیب ما کردی ( بی خیال دست و آستین) تا آخر راه خودت مارو به سرانجام برسون آآآآآآآآآآآآآآآآآآآمیننننننننننننن



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر