۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

قصه های من و عروسی

دقیقا نمی تونم بگم جاتون خالی یا نه !؟
من براتون ماجرارو تعریف می کنم دوست داشتین خودتون بگید جاتون خالی :دی
قصه از ساعت 8 روز 13 هم آبان شروع شد که می خواستم عروس رو ببرم آرایشگاه و متوجه شدم چراغ بنزین مدت طولانی ای هست که روشنه :دی
خونه آریاشهر و آرایشگاه عروس سعادت آباد
پمپ بنزینام که به لطف دولت بعد از نهم از مدار خارج بود به سلامتی ، در نهایت بعد از با سلام و صلوات به 4 تا پمپ بنزین سر زدن مجبور شدیم بریم سراغ بنزین موتور برق آریاست.
عروس رو سپردم به ارایشگاه در حدود ساعت 9 و خرده ای و رفتم سمت آریاشهرشلوار دامادو بدم کوتاه کنن که بدلیل پارک کردن در منتهی علیه آخر آخر ایستگاه اتوبوس در کمتر از 7 دقیقه با جرثقیل ماشینو بردن پارکینگ بازم به سلامتی ( البته اصلا به روم نمی یارم که در ماشین باز بود و کیف و نقل و غیره هم توش :دی
خلاصه تا 12:30 بنده و بعدشم داماد با ماشین عروس و لباس دامادی رفت که غضنفرو آزاد کنه ، نشد که نشد.
و من هنوز حیرون سرعت عمل دوستانمون تو راهنمایی و رانندگی هستم البته.
خلاصه غضی آزاد نشد .
و ابر و باد و مه خورشید وفلک در کار شدن تا من ساعت 8:30 شب برسم به باغ
و این بود وقایع اتفاقیه عروسی برادر جان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر